Showing 25–36 of 45 results

31. Rumi

امشب ای دلدار مهمان توییم
شب چه باشد روز و شب آن توییم
هر کجا باشیم و هر جا که رویم
حاضران کاسه و خوان توییم
نقش‌های صنعت دست توییم
پروریده نعمت و نان توییم
چون کبوترزاده برج توییم
در سفر طواف ایوان توییم برگرفته از دیوان غزلیات شمس

32. Qoran

Qoran, the central religious text of Islam.

33. Saa’di

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به در برند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکرده‌ست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم سعدی شیرازی

34. Hafez

ساقیا برخیز و دَردِه جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می بر کفم نِه تا ز بر
برکشم این دلق ازرق‌فام را
گر چه بدنامی‌ست نزد عاقلان
ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را
باده دَردِه چند از این باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را
دود آه سینهٔ نالان من
سوخت این افسردگان خام را
محرم راز دل شیدای خود
کس نمی‌بینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره بُرد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هرکه دید آن سرو سیم‌اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را حافظ شیرازی

35. Rumi

من عاشقی از کمال تو آموزم
بیت و غزل از جمال تو آموزم
در پردهٔ دل خیال تو رقص کند
من رقص خوش از خیال تو آموزم مولانا

36. Saa’di

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
  دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی دَرِ ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن بِه
که تحیّتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصالْ مرهمی نِه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هَیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله‌ایت باشد بِه از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گِله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی سعدی شیرازی

37. Hafez

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من وز دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود حافظ شیرازی

38. Khayyam

آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند خیام

39. Nizami

سلطان سریر صبح خیزان
سر خیل سپاه اشک ریزان
متواری راه دلنوازی
زنجیری کوی عشقبازی
قانون مغنینان بغداد
بیاع معاملان فریاد
طبال نفیر آهنین کوس
رهیان کلیسیای افسوس
جادوی نهفته دیو پیدا
هاروت مشوشان شیدا
کیخسرو بی کلاه و بی‌تخت
دل خوش کن صدهزار بی رخت
اقطاع ده سپاه موران
اورنگ نشین پشت گوران
دراجه قلعه‌های وسواس
دارنده پاس دیر بی‌پاس
مجنون غریب دل شکسته
دریای ز جوش نانشسته
یاری دو سه داشت دل رمیده
چون او همه واقعه رسیده
با آن دو سه یار هر سحرگاه
رفتی به طواف کوی آن ماه
بیرون ز حساب نام لیلی
با هیچ سخن نداشت میلی
هرکس که جز این سخن گشادی
نشنودی و پاسخش ندادی
آن کوه که نجد بود نامش
لیلی به قبیله هم مقامش
از آتش عشق و دود اندوه
ساکن نشدی مگر بر آن کوه
بر کوه شدی و میزدی دست
افتان خیزان چو مردم مست
آواز نشید برکشیدی
بی‌خود شده سو به سو دویدی
وانگه مژه را پر آب کردی
با باد صبا خطاب کردی
کی باد صبا به صبح برخیز
در دامن زلف لیلی آویز
گو آنکه به باد داده تست
بر خاک ره اوفتاده تست
از باد صبا دم تو جوید
با خاک زمین غم تو گوید
بادی بفرستش از دیارت
خاکیش بده به یادگارت
هر کو نه چو باد بر تو لرزد
نه باد که خاک هم نیرزد
وانکس که نه جان به تو سپارد
آن به که ز غصه جان برآرد
گر آتش عشق تو نبودی
سیلاب غمت مرا ربودی
ور آب دو دیده نیستی یار
دل سوختی آتش غمت زار
خورشید که او جهان فروزست
از آه پرآتشم بسوزست
ای شمع نهان خانه جان
پروانه خویش را مرنجان
جادو چشم تو بست خوابم
تا گشت چنین جگر کبابم
ای درد و غم تو راحت دل
هم مرهم و هم جراحت دل
قند است لب تو گر توانی
از وی قدری به من رسانی
کاشفته گی مرا درین بند
معجون مفرح آمد آن قند
هم چشم بدی رسید ناگاه
کز چشم تو اوفتادم ای ماه
بس میوه آبدار چالاک
کز چشم بد اوفتاد بر خاک
انگشت کش زمانه‌اش کشت
زخمیست کشنده زخم انگشت
از چشم رسیدگی که هستم
شد چون تو رسیده‌ای ز دستم
نیلی که کشند گرد رخسار
هست از پی زخم چشم اغیار
خورشید که نیلگون حروفست
هم چشم رسیده کسوفست
هر گنج که برقعی نپوشد
در بردن آن جهان بکوشد
روزی که هوای پرنیان پوش
خلخال فلک نهاد بر گوش
سیماب ستارها در آن صرف
شد ز آتش آفتاب شنگرف
مجنون رمیده دل چو سیماب
با آن دو سه یار ناز برتاب
آمد به دیار یار پویان
لبیک زنان و بیت گویان
می‌شد سوی یار دل رمیده
پیراهن صابری دریده
می‌گشت به گرد خرمن دل
می‌دوخت دریده دامن دل
می‌رفت نوان چو مردم مست
می‌زد به سر و به روی بر دست
چون کار دلش ز دست بگذشت
بر خرگه یار مست بگذشت
بر رسم عرب نشسته آنماه
بر بسته ز در شکنج خرگاه
آن دید درین و حسرتی خورد
وین دید در آن و نوحه‌ای کرد
لیلی چو ستاره در عماری
مجنون چو فلک به پرده‌داری
لیلی کله بند باز کرده
مجنون گله‌ها دراز کرده
لیلی ز خروش چنگ در بر
مجنون چو رباب دست بر سر
لیلی نه که صبح گیتی افروز
مجنون نه که شمع خویشتن سوز
لیلی بگذار باغ در باغ
مجنون غلطم که داغ بر داغ
لیلی چو قمر به روشنی چست
مجنون چو قصب برابرش سست
لیلی به درخت گل نشاندن
مجنون به نثار در فشاندن
لیلی چه سخن؟ پری فشی بود
مجنون چه حکایت؟ آتشی بود
لیلی سمن خزان ندیده
مجنون چمن خزان رسیده
لیلی دم صبح پیش می‌برد
مجنون چو چراغ پیش می‌مرد
لیلی به کرشمه زلف بر دوش
مجنون به وفاش حلقه در گوش
لیلی به صبوح جان نوازی
مجنون به سماع خرقه بازی
لیلی ز درون پرند می‌دوخت
مجنون ز برون سپند می‌سوخت
لیلی چو گل شکفته می‌رست
مجنون به گلاب دیده می‌شست
لیلی سر زلف شانه می‌کرد
مجنون در اشک دانه می‌کرد
لیلی می مشگبوی در دست
مجنون نه ز می ز بوی می مست
قانع شده این از آن به بوئی
وآن راضی از این به جستجوئی
از بیم تجسس رقیبان
سازنده ز دور چون غریبان
تا چرخ بدین بهانه برخاست
کان یک نظر از میانه برخاست نظامی

۴. Hafez

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند  
حافظ شیرازی

40. Nizami

چون رایت عشق آن جهانگیر
شد چون مه لیلی آسمان گیر
هر روز خنیده‌نام‌تر گشت
در شیفتگی تمام‌تر گشت
هر شیفتگی کز آن نورد است
زنجیر بر صداع مرد است
برداشته دل ز کار او بخت
درمانده پدر به کار او سخت
می‌کرد نیایش از سر سوز
تا زآن شب تیره بردمد روز
حاجتگاهی نرفته نگذاشت
الا که برفت و دست برداشت
خویشان همه در نیاز با او
هر یک شده چاره‌ساز با او
بیچارگی ورا چو دیدند
در چاره‌گری زبان کشیدند
گفتند به اتفاق یک سر
کز کعبه گشاده گردد این در
حاجتگه جمله جهان اوست
محراب زمین و آسمان اوست
پذرفت که موسم حج آید
ترتیب کند چنانکه باید
چون موسم حج رسید برخاست
اشتر طلبید و محمل آراست
فرزند عزیز را به صد جهد
بنشاند چو ماه در یکی مهد
آمد سوی کعبه سینه پرجوش
چون کعبه نهاد حلقه بر گوش
گوهر به میان زر برآمیخت
چون ریگ بر اهل ریگ می‌ریخت
شد در رهش از بسی خزانه
آن خانه گنج، گنج‌خانه
آن دم که جمال کعبه دریافت
در یافتن مراد بشتافت
بگرفت به رفق، دست فرزند
در سایه کعبه داشت یکچند
گفت ای پسر این نه جای بازیست
بشتاب که جای چاره سازیست
در حلقه کعبه، حلقه کن دست
کز حلقه غم بدو توان رست
گو یارب از این گزاف کاری
توفیق دِهم به رستگاری
رحمت کن و در پناهم آور
زین شیفتگی به راهم آور
دریاب که مبتلای عشقم
و آزاد کن از بلای عشقم
مجنون چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست پس بخندید
از جای چو مار حلقه برجست
در حلقه زلف کعبه زد دست
می‌گفت گرفته حلقه در بر
کامروز منم چو حلقه بر در
در حلقه عشق جان فروشم
بی‌حلقه او مباد گوشم
گویند ز عشق کن جدایی
این نیست طریق آشنایی
من قوت ز عشق می‌پذیرم
گر میرد عشق، من بمیرم
پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
آن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش براد، حالی
یارب به خدایی خداییت
وآنگه به کمال پادشاییت
کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم
از چشمه عشق ده مرا نور
وین سرمه مکن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشق‌تر ازین کنم که هستم
گویند که خو ز عشق واکن
لیلی‌طلبی ز دل رها کن
یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
گرچه شده‌ام چو مویش از غم
یک موی نخواهم از سرش کم
از حلقه او به گوشمالی
گوش ادبم مباد خالی
بی‌باده او مباد جامم
بی‌سکه او مباد نامم
جانم فدی جمال بادش
گر خون خورَدم حلال بادش
گرچه ز غمش چو شمع سوزم
هم بی غم او مباد روزم
عشقی که چنین به جای خود باد
چندانکه بود یکی به صد باد
می‌داشت پدر به سوی او گوش
کاین قصه شنید گشت خاموش
دانست که دل اسیر دارد
دردی نه دواپذیر دارد
چون رفت به خانه سوی خویشان
گفت آنچه شنید پیش ایشان
کاین سلسله‌ای که بند بشکست
چون حلقه کعبه دید در دست
زو زمزمه‌ای شنید گوشم
کآورد چو زمزمی به جوشم
گفتم مگر آن صحیفه خواند
کز محنت لیلیش رهاند
او خود همه کام و رای او گفت
نفرین خود و دعای او گفت
چون گشت به عالم این سخن فاش
افتاد ورق به دست اوباش
کز غایت عشق دلستانی
شد شیفته نازنین جوانی
هر نیک و بدی کزو شنیدند
در نیک و بدی زبان کشیدند
لیلی ز گزاف یاوه‌گویان
در خانه غم نشست مویان
شخصی دو ز خِیل آن جمیله
گفتند به شاه آن قبیله
کآشفته‌جوانی از فلان دشت
بدنام کنِ دیار ما گشت
آید همه روز سرگشاده
جوقی چو سگ از پی اوفتاده
در حِلّه ما ز راه افسوس
گه رقص کند گهی زمین بوس
هردم غزلی دگر کند ساز
هم خوش غزلست و هم خوش آواز
او گوید و خلق یاد گیرند
ما را و تو را به باد گیرند
در هر غزلی که می‌سراید
صد پرده‌دری همی‌نماید
لیلی ز نفیر او به داغست
کاین باد هلاک آن چراغست
بنمای به قهر گوشمالش
تا باز رهد مه از وبالش
چون آگه گشت شحنه زین حال
دزد آبله پای و شحنه قتال
شمشیر کشید و داد تابش
گفتا که بدین دهم جوابش
از عامریان یکی خبر داشت
این قصه به حی خویش برداشت
با سید عامری در آن باب
گفت آفت نارسیده دریاب
کآن شحنه جان‌ستان خونریز
آبی تند است و آتشی تیز
ترسم مجنون خبر ندارد
آنگه دارد که سر ندارد
زآن چاه گشاده سر که پیش است
دریافتنش به جای خویش است
سرگشته پدر ز مهربانی
برجست به شفقتی که دانی
فرمود به دوستان همزاد
تا بر پی او روند چون باد
آن سوخته را به دلنوازی
آرند ز راه چاره‌سازی
هرسو به طلب شتافتندش
جستند ولی نیافتندش
گفتند مگر کاجل رسیدش
یا چنگ درنده‌ای دریدش
هر دوستی از قبیله گاهی
می‌خورد دریغ و می‌زد آهی
گریان همه اهل خانه او
از گم شدن نشانه او
وآن گوشه‌نشین گوش سفته
چون گنج به گوشه‌ای نهفته
از مشغله‌های جوش بر جوش
هم گوشه گرفته بود و هم گوش
در طرف چنان شکارگاهی
خرسند شده به گرد راهی
گرگی که به زور شیر باشد
روبه به ازو چو سیر باشد
بازی که نشد به خورد محتاج
رغبت نکند به هیچ دراج
خشگار، گرسنه را کلیچ است
با سیری، نان میده هیچ است
چون طبع به اشتها شود گرم
گاورس درشت را کند نرم
حلوا که طعام نوش بهر است
در هیضه‌ خوری، به جای زهر است
مجنون که ز نوش بود بی‌بهر
می‌خورد نواله‌های چون زهر
می‌داد ز راه بینوایی
کالای کساد را روایی
نه نه غم او نه آنچنان بود
کز غایت او غمی توان بود
کآن غم که بدو برات می‌داد
از بند خودش نجات می‌داد
در جستن گنج رنج می‌برد
بی‌آن که رهی به گنج می‌برد
شخصی ز قبیله بنی‌سعد
بگذشت بر او چو طالع سعد
دیدش به کناره سرابی
افتاده خراب در خرابی
چون لنگر بیت خویشتن لنگ
معنیش فراخ و قافیت تنگ
یعنی که کسی ندارم از پس
بی‌قافیت است مرد بی کس
چون طالع خویشتن کمان گیر
در سجده کمان و در وفا تیر
یعنی که وبالش آن نشان داشت
کآمیزش تیر در کمان داشت
جز ناله کسی نداشت همدم
جز سایه کسی نیافت محرم
مرد گذرنده چون در او دید
شکلی و شمایلی نکو دید
پرسید سخن ز هر شماری
جز خامشیش ندید کاری
چون از سخنش امید برداشت
بگذشت و ورا به جای بگذاشت
زآنجا به دیار او گذر کرد
زو اهل قبیله را خبر کرد
کاینک به فلان خرابی تنگ
می‌پیچد همچو مار بر سنگ
دیوانه و دردمند و رنجور
چون دیو ز چشم آدمی دور
از خوردن زخم سفته جانش
پیدا شده مغز استخوانش
بیچاره پدر چو زو خبر یافت
روی از وطن و قبیله برتافت
می‌گشت چو دیو گرد هر غار
دیوانه خویش را طلب‌کار
دیدش به رفاق گوشه‌ای تنگ
افتاده و سر نهاده بر سنگ
با خود غزلی همی سگالید
گه نوحه نمود و گاه نالید
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خود اوفتان و خیزان
از باده بی‌خودی چنان مست
کآگه نه که در جهان کسی هست
چون دید پدر، سلام دادش
پس دلخوشیی تمام دادش
مجنون چو صلابت پدر دید
در پای پدر چو سایه غلتید
کی تاج سر و سریر جانم
عذرم بپذیر ناتوانم
می‌بین و مپرس حالتم را
می‌کن به قضا حوالتم را
چون خواهم چون؟ که در چنین روز
چشم تو ببیندم بدین روز
از آمدن تو روسیاهم
عذرت به کدام روی خواهم
دانی که حساب کار چونست
سررشته ز دست ما برونست نظامی

41. Hafez

بود آیا که در میکده‌ها بگشایند
گره از کار فروبسته ما بگشایند
اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند
به صفای دل رندان صبوحی زدگان
بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند
نامه تعزیت دختر رز بنویسید
تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند
گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب
تا حریفان همه خون از مژه‌ها بگشایند
در میخانه ببستند خدایا مپسند
که در خانه تزویر و ریا بگشایند
حافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا
که چه زنار ز زیرش به دغا بگشایند حافظ شیرازی